عمو محسن قصه گو

قصه های کودکانه از عمو محسن

عمو محسن قصه گو

قصه های کودکانه از عمو محسن

  • ۰
  • ۰

روزی بود و روزگاری 

در یک ده دور پشت کوههای بلند مزرعه ی زیبایی بود که توش پر از حیوانات خونگی 

و جور واجور بود.مرغک قصه ی ما هم با کلی مرغ و البته آقای خروس در یه لونه ی بزرگ 

و قشنگ که مزرعه دار مهربون براشون درست کرده بود زندگی می کرد.

خانم مرغک سر به هوا دم پر طلا و خال خالی همیشه عاشق آواز خوندن اونم تو جاهای 

بلند بود و هرچه حیوونای دیگه و مرغ هاو خروس نصیحتش می کردن که آواز مال تو نیست و 

مال خروس و پرنده های دیگه است قبول نمی کرد که نمی کرد.

روزی از روزهای آفتابی خانم مرغک قصه ی ما مشغول گشت و گذار تو

مزرعه بود و تا چشم خروس خان رو دور دید جستی زد و رفت کنار نرده های 

اطراف مزرعه و یواشکی در حالی که سعی می کرد کسی اون رو نبینه بپره 

بالای نرده ها .اما هر کاری گرد نتونست بره بالا چون نرده ها خیلی بلند ساخته شده 

بودن تا جلوی حمله حیوونای وحشی به مزرعه رو بگیرن.

کم کمک دور  و دورتر شد تا بلکه راهی پیدا کنه تا بره بالای نرده ها غافل از

 اینکه خیلی از لونه ش و مزرعه دار دور شده.تو همین حین چشمش افتاد به تل خاکی 

که کنار نرده ها بود ،با خوشحالی دوید و رفت بالای خاکها و با یه جست پرید بالای نرده ها .

حالا به بالاترین جایی رسیده بود که تا اونروز تو عمرش دیده بود.با خوشحالی بادی

به غبغب انداخت و در حالی که بالهاش رو تکون می داد با بلند ترین صدایی که در

 توانش بود شروع کرد به قد قد کردن .خانم مرغه سعی می کرد صدای قد قدش رو

بالا و پایین کنه تا قد قدش حالت آواز پیدا کنه.

اونقدر سرگرم تنظیم صدا و آوازش بود که متوجه چشمان تیزبین روباهی که لابلای

بوته ها در کمین نشسته بود؛ نشد.

روباه کم کم خودش را به نزدیک خانم مرغه رسوند و سعی می کرد جوری نزدیک 

بشه که با یه جست بتونه مرغه رو شکار کنه اما پاش رفت رو یه تیکه چوب خشک و

 ترق صدای شکستن چوب بلند شد.

مرغه یه دفعه هول شد و تا اومد خودش رو جمع و جور کنه از بالای نرده ها افتاد 

پشت پرچین و حسابی بدنش درد گرفت .

از جاش بلند شد و خاکهای تنش رو تکوند و با غصه به بلندای نرده ها نگاه کرد و تو

این فکر بود که چطور خودش رو از این مخمصه نجات بده که با دیدن چشمای تیز 

و براق روباه نزدیک بود پس بیفته.

با ناباوری و ترس نگاهی به دور و برش کرد اما از خلوتی اون جا کوهی از ناامیدی روی دلش قرار گرفت.

روباه شاد و پیروز با نگاه یک فاتح بزرگ جستی زد و خانم مرغه رو که هنوز توی 

شوک بود ، زیر دستاش گرفت و آماده شد که مرغه رو بخوره.

خانم مرغه ی بی نوا سر بر زمین پا در هوا با خودش گفت اینجا آخر خطه اما ندایی 

از درونش گفت که باید کاری کنی الان موقع تسلیم نیست.

خانم مرغه با نگاهی متفکر و عافل اندر سفیه به روباه نگاه کرد و گفت : تو اصلا 

می دونی من از چه نژادی هستم که می خوای من رو بخوری ؟ روباه با لبخندی که بر

 لب داشت گفت من می خوام شکمم رو سیر کنم دونستن نژاد تو چه دردی از من دوا می کنه.

خانم مرغه در حالی که می خندید گفت: نه دیگه؛ نژاد ما جوریه که اگر قبل از خوندن 

یه آواز حسابی اونم در یه جای مرتفع خورده بشیم گوشتمون تلخ تلخ میشه و حتی شاید باعث مسموم شدن و مرگ شکارچیمون بشه.

روباه که تا حدودی جا خورده بود گفت : داری کلک می زنی تا من نخورمت .

خانم مرغه با بی تفاوتی گفت : میل خودته از ما گفتن اما اگر پس از خوردن من 

مسموم شدی و مردی بدون که من بهت گفتم اینکار رو نکن.

روباه که تا حدودی تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت : اما تو آوازت رو خو.ندی خودم

 دیدم ؛ خانم مرغه گفت : اونی که تو دیدی پیش درآمد آواز من بود من هنوز آواز

 اصلی رو نخوندم.

روباه گفت : از کجا معلوم وقتی رفتی رو بلندی آواز خوندی فرار نکنی ؟ خانم مرغه 

که قند داشت تو دلش آب می شد گفت : من به شرف مرغیم قول مردونه میدم که فرار 

نکنم. روباه که هنوز در گیجی حرفای قبلی خانم مرغه بود گفت :باشه قبول اما باید 

همین الان و همینجا شروع کنی به آواز خوندن.خانم مرغه با زیرکی گفت :منکه گفتم

 باید یه جای بلند آواز بخونم .روباه کمی من من کرد و گفت : باشه اما باید آوازت کوتاه باشه چون خیلی گشنمه .

خانم مرغه سرمست از پیروزی گفت : پس کمکم کن برم بالای نرده ها. روباه گفت 

من خودم نمی تونم برم چطور به تو کمک کنم تا بپری بالای نرده ها؟

خانم مرغه گفت : کاری نداره تو روی دو پات بلند شو و دستهات رو بزن به نرده ها من از 

بالای سرت می پرم بالای نرده ها.

القصه روباه زیرک فریب حرف های خانم مرغه و عجله خودش رو خورد و روی 

دو پاش بلند شد و دستاش رو تکیه داد به نرده ها خانم مرغه هم سریع دوید وقبل از اینکه پشیمون

 بشه و بفهمه چه کلکی خورده  از روی کمر و سر روباه رد شد و با یه جست بلند پرید اونطرف

 نرده ها ..روباه که کاملا جا خورده بود گفت : آهای مگه قول شرف ندادی آواز بخونی بعد بیای

 من تو رو بخورم.خانم مرغه در حالی که قهقهه می زد گفت ای روباه زیانکار اولا

 که قول به دشمنی که قصد جانت رو کرده هیچ اعتباری نداره دوما تو اینقدر گیج و.

 بی حواس بودی که متوجه نشدی من اصلا مرد نیستم و یک مرغم .

روباه مایوسانه ایستاد و خرامان خرامان رفتن مرغ رو نگاه کرد که با خوشحالی به طرف 

لونه اش می رفت.

خانم مرغه هم تصمیم گرفت از اون به بعد به صحبتهای بزرگتران و عاقلان گوش بده و بی هوا جایی نره

بچه های عزیز قول و قسم همیشه باید رعایت بشه اما در مقابل دشمنی که قصد جان ما

 رو کرده اشکال نداره از حقه و نیرنگ استفاده کنیم چون حفظ جان شیرین از هر 

چیزی واجب تر است

با احترام عمو محسن قصه گو


  • ۹۸/۰۲/۲۹
  • محسن طیبی

نظرات (۱)

عالی بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی